اشعار خیام نیشابوری
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 

 رباعيات

 

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست

کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

*****

برخیز و مخور غم جهان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت بتو خود نیامدی از دگران

*****

رفتم که در این منزل بیداد بدن

در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن

آن را باید به مرگ من شاد بدن

کز دست اجل تواند آزاد بدن

*****

قانع به یک استخوان چو کرکس بودن

به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن

با نان جوین خویش حقا که به است

کالوده و پالوده هر خس بودن

*****

می‌خور که فلک بهر هلاک من و تو

قصدی دارد بجان پاک من و تو

در سبزه نشین و می روشن میخور

کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو

*****

 

سردفتر عالم معانی عشق است

سر بیت قصیده جوانی عشق است

ای آنکه نداری خبر از عالم عشق

این نکته بدان که زندگانی عشق است

*****

با تو به خرابات اگر گویم راز
به زانکه به محراب کنم بی تو نماز

ای اول و ای آخر خلقان همه تو
خواهی تو مرا بسوز و خواهی بنواز


*****

مي خوردن و شاد بودن آيين منست
فارغ بودن ز كفر و دين دين منست

گفتم به عروس دهر كابين تو چيست
گفتا دل خرم تو كابين منست

*****

از کوزه‌گري کوزه خريدم باري
آن کوزه سخن گفـت ز هر اسراري

شاهي بودم کـه جام زرينـم بود
اکـنون شده‌ام کوزه هر خـماري


*****

آن قـصر کـه با چرخ هميزد پهـلو
بر درگـه آن شـهان نـهادندي رو

ديديم کـه بر کنگره‌اش فاختـه‌اي
بنشستـه همي گفت که کوکوکوکو


*****

از آمدن بـهار و از رفـتـن دي
اوراق وجود ما همي گردد طي

مي خورد مخور اندوه که فرمود حکيم
غمهاي جهان چو زهر و ترياقش مي

*****

ايدل تو به اسرار معـما نرسي
در نکـتـه زيرکان دانا نرسي

اينجا به مي لعل بهشتي مي ساز
کانجا که بهشت است رسي يا نرسي

*****

تا چند اسير عقل هر روزه شويم
در دهر چه صد ساله چه يکروزه شويم

در ده تو بکاسه مي از آن پيش که ما
در کارگه کوزه‌گران کوزه شويم

*****

بر کوزه‌گری پریر کردم گذری،

از خاک همی‌نمود هر دَم هنری؛

 

من دیدم اگر ندید هر بی‌بصری،

خاک پدرم در کف هر کوزه‌گری

*****

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت

چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت

روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت

*****

این کهنه رباط را که عالم نام است

و آرامگه ابلق صبح و شام است

بزمی‌ست که وامانده صد جمشید است

قصریست که تکیه‌گاه صد بهرام است

*****

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت

کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفتند

زآن روی که هست کس نمی‌داند گفت

*****

ایدل چو زمانه می‌کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

 

****************************

از رباعيات دلنشين

 

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد

کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد

من می‌نگرم ز مبتدی تا استاد

عجز است به دست هر که از مادر زاد

 

کم کن طمع از جهان و می‌زی خرسند

از نیک و بد زمانه بگسل پیوند

می در کف و زلف دلبری گیر که زود

هم بگذرد و نماند این روزی چند

 

 

گرچه غم و رنج من درازی دارد

عیش و طرب تو سرفرازی دارد

بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک

در پرده هزار گونه بازی دارد

 

گر یک نفست ز زندگانی گذرد

مگذار که جز به شادمانی گذرد

هشدار که سرمایه سودای جهان

عمرست چنان کش گذرانی گذرد

          *****

,

| 11:5 | نويسنده : زهره |